علی علی ، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

علی کوچولوی مامان و بابا

گل پسرم مرد شده

سلا م علی جونی مامان الهی فدات بشم ,امروز خیلی اذیت شدی,آخه با مامانی اعظم  و افسانه جون بردیمت برای انجام تست تیرویید,بعد از اونم چون یه مقدار زردی داشتی و من نگران بودم ,بردیمت پیش یه دکتر تا برات ازمایش بنویسه که ببینیم زردیت چنده ,منکه نتونستم برم توی ازمایشگاه ,تحمل اینکه ببینم دارن ازت خون میگیرن و نداشتم ,من توی ماشین نشستم و بابایی و افسانه جون بردنت ,عزیز دلم بابایی میگفت پسر خیلی خوبی بودیو  زیاد گریه نکردی ,معلومه دیگه,گل پسرم برای خودش مردی شذه ,خوشبختانه زردیت زیاد بالا نبود وخیالمون یه کم راحت شد ,دکتر گفت زیر مهتابی بخوابونیمت و منم بیشتر خنکی بخورم تا همون یه مقدارم برطرف بشه ,انشالله که زود زود...
13 ارديبهشت 1393

اولین حموم کردن

دیروز برای اولین بار حمومت کردیم ,اینقد توی حموم آروم بودی که خدا میدونه ,فک کنم اب بازی رو دوست داری ,زحمت حموم کردنتم خاله اکرم کشید ,آخه تو کوچولویی و من فک نکنم حالا حالا ها جرات کنم خودم ببرمت حموم ,عقش مامان زود زود تپل مپل شو تا خودم حمومت کنم ,این عکسم بعد از اینکه حموم کردی ازت گرفتم ,ببین چه خوشگل خوابیدی ...
12 ارديبهشت 1393

علی کوچولوی مامان و بابا

عزیز دلم شما روز 9 اردیبهشت ساعت 4:45 صبح با وزن 3/200کیلو و قد 52 سانتیمتر به دنیا اومدی ,خدا رو شکر که همونطور که میخواستم طبیعی زایمان کردم ,خیلی سخت بود ولی ارزشش رو داشت ,اون لحظه ای که به دنیا اومدی واقعا برام لذت بخش بود ,عین یه ماهی کوچولو بودی ,خدا  رو صد هزار بار شکر میکنم که صحیح و سلامت هستی بالاخره بعد این همه مدت تونستیم یه اسم خوشمل برات انتخاب کنیم ,اسم شما شد علی ,گل پسر مامان و بابا ,مابین دو تا اسم شک داشتیم ولی چون به دنیا اومدنت مصادف شد با ماه رجب ,دیگه دلمون نیومد اسم دیگه ای برات بذاریم ,انشالله که زیر سایه مرتضی علی صحیح و سلا مت باشی عزیز دلم   ...
11 ارديبهشت 1393

دوست داشتم بنویسم

نمیدونم از کجا شروع کنم ,اینقد همه چی یه دفعی شد که نتونستم قبلش بیام یه مطلب بذارم ,همیشه توی ذهنم بود که وقتی درد زایمان شروع شد میام و چند خط برات مینویسم ,میخواستم توی اخرین لحظات بهت بگم که چقد دوست دارم ,اینکه چقدر توی این نه ماه بهت عادت کردم ,به تکونات,سکسکه هات و نمیدونم خیلی چیزا که توی این مدت با هم تجربه کردیم,اما توی اون لحظات نوشتن برام واقعا سخت بود همیشه با خودم فکر میکردم که چرا دوستای وبلاگی که دارم وقتی نینیشون به دنیا میاد تا چند روز نه ازشون خبری میشه و نه یه عکس میذارن ,تازه میفهمم که این نی نی های تازه به دنیا اومده,توی چند روز اول وقتی براشون نمیذارن که بخوان مطلب بنویسن ,مثله  تو عزیز دل مامان ,که ...
11 ارديبهشت 1393

و این هممم نی نی خوشگل ماااا

سلااام همه دست جییییییغ هووورا عجله نکنیییید چاغوهاتونو بزارید زمین الان میاد کمی حوصله نفس عمیق ماشالا یادتون نره 1 2 3 بفرماایید کوچولو خوش اومدی به جمع مااااا     عزیییزم عاشقشم             اینم کوچولوی شکموی ما                               البته من خالشم مامانش نشد بزاره گفتم براتون بزارم ببینید چقده خوشکله                ...
10 ارديبهشت 1393

کوچولوی نازنین مامانتو اذیت نکنی هااااا

سلام نمیدونم چی بگم الان فقط نگرانم اومدم بگم برای مامان نی نی کوچولوی ما دعا کنید همه چی براش خوب پیش بره بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین حسبنا الله و نعم الوکیل، تبارک الله احسن الخالقین و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم». التماس دعا ...
8 ارديبهشت 1393

خیال نداری بیای

سلام زندگی مامان خیل شرایط با مزه ای شده ,الان  یه مدت به همه میگم چند روزه دیگه میای ,ولی  تو هنوزم خیال اومدن  نداری شیطون ,هر کی بهم زنگ میزنه اولین سوالی که میکنه ,اینکه,هنوز  مامان نشدی,طاقت همه تموم شده ,مخصوصا بابایی,اینقد میپرسه ,پس کی میاد ,نمیخواد بیاد؟ فک کنم جات خوبه دیگه ,اکشال نداره مامانی ,مهم اینکه تو حالت خوب باشه ,اینقد صبر میکنم تا هر وقت خودت خواستی و صلاح خدا بود بیای ,یعنی چاره دیگه ایم ندارم ,دیروز احساس کردم تکونات کم شده (آخه تو معمولا خیلی پر تحرکی )یه چیز شیرین خوردم و به پهلو دراز کشیدم و شروع کردم به شمردن حرکتات ,خدا رو شکر هشت نه تا تکون خوردی ,این روزای آخر خیلی باید حواسم بهت ...
4 ارديبهشت 1393